دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

دونه برف

مادر روزهای سخت

ایستاده ام کنارپنجره،هوا هنوز تاریک است.چراغهای پیاده رو روشن.ساعت حوالی شیش با خودم فکر میکنم قبلترها فقط برای کنکور آزمایشی زود از خواب بیدار میشدم آنهم حدود هفت.وقتی برمیگشتم تا عصر به جبران این زود بیدار شدن میخوابیدم حالا درست از زمانی که تو آمدی توی دلم خوابم کم شد و کم شد تا رسید به بی خوابی و الان تبدیل شده به بدخوابی. به دکتر میگویم آقای دکتر پسرم تا صبح حدود هشت یا نه بار بیدار میشود و گریه میکند دکتر میگوید این جور بچه ها اختلال خواب دارند دیفن هیدرامین بده قبل از خواب اشک تو چشمهایم جمع میشود و نمیگویم که میدهم اما اثری ندارد. کوچولوتر که بودی همه میگفتند بزرگ بشود درست می شود سختیش تا پایان شیش ماهگی است.شیش ماه...
25 دی 1393

تب

انگار تمام زندگیم شده فاصله یین این تب تا آن تب شبهای بیدار ماندن،دلهره،اشکهای تو، هر روز که میگذرد شیرین زبانتر میشوی با اداهایت دل من وبابا را آب میکنی بابا بزرگ که رفت کربلا من وقت خداحافظی خواستم برای تب نکردنت دعا کند هنوز منتظرم صاحب اسمت به حرمت هم اسم بودنتان شفایت دهد.
23 دی 1393

جای تو توی دلم

احساس میکنم داری بزرگ میشوی وقتی بغلم میکنی وقتی میگویی ماما دوست دارم وقتی به من پناه می اوری وقتی جایی میروم و تو به مادر میگویی مامانو میخوام وقتی منتظرم میمانی وقتی صبح از خواب که بیدار میشوی به رویم لبخند میزنی ... امروز خاله پرسید تو را بیشتر دوست دارم یا بابا را گفتم دوست داشتن تو شبیه دوست داشتن هیچ کس نیست
13 آذر 1393

کتاب

اولین کتابی که برات خوندم کتاب قیافه های بامزه بود هنوز یکسالت نشده بود، و تو کتابتو پاره نکردی امروز گفتی مامان تتاب بخونیم رفتیم و کتاب جدیدی که خاله مریم برات گرفته بود رو آوردیم وخوندیم(خشم قلمبه) تو آروم نشستی و گوش دادی.بعد گفتی مامان خوشله شب دایی مجید اومده بود خونمون اومدی گفتی ماما تتاب تشم دلمبه رو بیاریم داداش بخونیم من کتابو دادم بهت و تو صفحه صفحه کتابو براش توضیح دادی... ---(((خدایا شکرت بخاطر نعمتی که به ما دادی.کمک کن لیاقتشو داشته باشیم)))---
4 آذر 1393

خاله نویسی

اسمت را دوست دارم مثل یک حس مقدس. اسمت را دوست دارم مثل یک تکیه گاه اسمت را دوست دارم مثل یک خاطره حسین کوچک خاله، تو خودت اسم خودت را انتخاب کردی. مثل همه چیزهایی که به آرامی خودت انتخاب می کنی و ما در نهایت تعجب می بینیم انتخاب تو بهترین بوده. ...
26 آبان 1393

بازی شیرین تو

میگی مااانی بیا خونه بازی بعد محل خونتو مشخص میکنی من باید تو همون نقطه برات خونه بسازم با چی و چجوری به خودم مربوطه . وسط مبلا . زیر میز نهارخوری بعد عروسکی که خاله مریم برات خریده برمیداری و با بالشت میری تو خونت چند دقیقه بعد من دعوتم مهمونی خونت با خودم فکر میکنم اگه تورو نداشتم کی همه خاطرات کودکیمو یادم می آورد   ...
23 آبان 1393

خاله نویسی

میگن یه جاهایی تو دنیا وجود داره که اونجا شما زمان رو حس نمی کنید. من فکر می کردم این جور جاها واقعا باید رویایی باشه. می گفتن تو این جور جاها سن آدم هم درجا میزنه و جوون می مونه. خلاصه من خیلی دلم می خواست بی زمانی رو تجربه کنم اما نشده بود تا این که... تا این که دونه برفی به دنیا اومد. اوایل  فکر می کردم این یه شیفتگی مربوط به روزهای اول تولد دونه برفی هست اما حالا روزها می گذره و من بیشتر از هر روز بی زمانی رو کنار دونه برفیم حس می کنم. حیف که خیلی کم باهم هستیم.
27 مهر 1393

پسر عزیزم یک ونیم ساله شد

چند هفته پیش واکسن هیجده ماهگیتو زدن تو همه تلاشتو کردی که دل خانم پرستارو بدست بیاری اما اونم مجبور بود .بهش پیشنهاد شکلات وناز کردی. چند روز حالت خوب نبود بعد بهتر شدی. تو این مدتی که گذشته کلی بلبل زبون شدی یاد گرفتی بدو بدو کنی چند بیت شعر یاد گرفتی...تاب تاب عباسی...ببل بابا بندازییییی   اینم مخصوص تو وخاله(جوجه دغد توتولو  دیگه نتس از لولو) شدیدا بابایی شدی...جوری که من حرصم میگیره واینکه نوشته هارو حفظ میکنی وجای دیگه که میبینی میخونی از روی نوشته کلماتی که حفظی(آوازه - چاکلز - تبرک - عسگریه -چی توز - طلایی -...) چند روز پیش وقتی از جلوی...
24 شهريور 1393

پنج شنبه ...

همیشه پنج شنبه که میشه یه حسی منو میکشونه میبره همون جایی که چند بارهم تو رو بردم پسرکم. یه حس که خیلی وقته تبدیل به نیاز شده تو با تعجب اطرافتو نگاه میکنی... همه جا شلوغه  صدای قران و دعا میاد... بوی خاک و گلاب تو از تو کالسکه خم شدی وبا تعجب زمین رو نگاه میکنی من کالسکه رو نگه میدارم. میشینم وبا دستمال عکسشو پاک میکنم تو همچنان نگاه میکنی میگم عزیزم این آقا عموی منه -  تو میگی عموووو میگم شهید شده -  تو میگی شهیتتتت ... همیشه دلم براش تنگ میشه . با اینکه کوچیک بودم که رفت...
2 مرداد 1393

*** زندگی با تو***

از روزی که آمدی همه چیز فرق کرده است لحظه هایم رنگ دیگری گرفته درست مثل تو که هر روز عوض میشوی بزرگتر میشوی... راه میروی... حرف میزنی خواسته هایت را به هزار زبان به من میفهمانی تمام تلاشت را میکنی با من دوست شوی و من به خود میبالم انگار دارم نتیجه تمام زحمتهایم را میبینم وقتی صدایم میکنی مانییییییییییی وقتی از بغلم پایین می آیی و دستت را میآوری بالا و دستم را میگیری وقتی کنارم راه میروی چقدر زیباست و دوست داشتنی داری همراهم میشوی ...
18 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد