*** دلم از آب میترسید...بخاطرت بدریا زد...***
دو روز قبل رسیدن بهار بابایی سرما خورد. ویروسی. قرار بود بریم خونه بابای بابایی ولی نرفتیم چون بابا حال نداشت .خانواده بابا اومدن دیدنمون با عمه و بچه هاش. گل من چه ذوقی کرده بودی وما خوشحال که سرما خوردگی بابا بهت سرایت نکرده که سر سفره شام یهو حالت بهم خورد و اوضاعت بهم ریخت . همه ناراحت شدیم و این اوضاع چندین بار تا شب تکرار شد. من وعمو وعمه بردیمت بیمارستان چون بابا حال نداشت.آز ادرار گرفتن و ما برگشتیم تا جواب حاضر شه.نصفه شبی تو از خواب بیدار شدی و جیغ کشیدی.دست و پاتو میکوبیدی وهمه تنت قرمز بود وداغ .من دست پاچه نمیدونستم وسط اونهمه مهمون اشکامو چطور نگه دارم. دوباره بردیمت بیمارستان . اینبار بابا هم اومد با اون حالش.جواب آزمایش نرما...
نویسنده :
مامان زهرا
4:12