مادر روزهای سخت
ایستاده ام کنارپنجره،هوا هنوز تاریک است.چراغهای پیاده رو روشن.ساعت حوالی شیش
با خودم فکر میکنم قبلترها فقط برای کنکور آزمایشی زود از خواب بیدار میشدم
آنهم حدود هفت.وقتی برمیگشتم تا عصر به جبران این زود بیدار شدن میخوابیدم
حالا درست از زمانی که تو آمدی توی دلم خوابم کم شد و کم شد تا رسید به بی خوابی
و الان تبدیل شده به بدخوابی.
به دکتر میگویم آقای دکتر پسرم تا صبح حدود هشت یا نه بار بیدار میشود و گریه میکند
دکتر میگوید این جور بچه ها اختلال خواب دارند دیفن هیدرامین بده قبل از خواب
اشک تو چشمهایم جمع میشود و نمیگویم که میدهم اما اثری ندارد.
کوچولوتر که بودی همه میگفتند بزرگ بشود درست می شود سختیش تا پایان شیش ماهگی است.شیش ماهت که شد گفتند یک سالش شود دیگر تمام است
دارد دو سالت میشود عزیزک من
آنقدر فکر میکنم به حرفها
شاید چون شیرت کم است از گرسنگی بیدار میشود وگریه میکند
جایش را گرم میکنی
سردش شده پتو را زده کنار
توی اتاق هوا نیست
میترسد شاید
گوشش درد میکند
اشکهایم را پاک میکنم و میگویم خدایا توکلم به توست
توانی بده تا مادر روزهای سخت باشم