دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

دونه برف

پیشانی تب دار تو

نیمه شب از صدای آه وناله تو از خواب میپرم بغلت میکنم تا مثل همیشه دوباره بخوابی اماااااااا داغی بدنت همه خوابم را از سرم میپراند تب سنج را میگذارم زیر بغلت و چشمهایم را میبندم و زیر لب ذکر میگویم.با صدای بوق تب سنج چشمهایم را باز میکنم.39درجه.یا خدا.توی یک لحظه چطور این اتفاق افتاده؟ دست وپایم راگم کرده ام.بابا بیدار شده.میدوم توی آشپزخانه و ظرف بزرگی را پر از آب نسبتا گرم میکنم بابا تو را آورده توی اتاق تو رمقی نداری با چشمهای پر از اشک فقط میگویی مامایی.....بابالی دستمال را خیس میکنم میگذارم روی شکمت صورتت را با دستهایم خیس میکنم بعد زیر بغل و بعد زیر گردن و دوباره ...
3 تير 1393

اولین قدم های کوچکت

بالاخره راه افتادی خدایا شکررررررررر عزیز دلم من و بابایی خیلی وقت بود منتظر راه رفتنت بودیم و چقدر خوب و محکم قدم برمیداری آرزو میکنم با این پاهای کوچولو به سوی خوشبختی قدم برداری ...
29 خرداد 1393

دنیای زیبای تو

دقیقن یادم نیست آخرین بار کی رفته بودم پارک دوران بچگیم حتی یادم نبود اونجا دیگه زمین بازی نداره و باید بریم اونیکی پارک برای بازی همراه تو که هستم همه بچگیم مرور میشه وقتی دستتو میگیرم که راه بری میرسیم به یه باغچه کوچولوی گرد وسط چمن ها (یهو یادم میاد اینجا اون وقتا یه حوض کوچولو بود ویه آبنما من موهام بلند بود.مامان همیشه میبافتشون.من میدویدم وخاله دنبال من که افتادم توی اون حوض کوچیک که برای من بزرگ بود موهام باز شد و ریخت روی صورتم.انگار همه چی تاریک شد وقتی چشم باز کردم خاله داشت گریه میکرد بالا سرم  با یه بلوز نازک توتنش ل...
25 خرداد 1393

تجربه دریا

بابا بهمون قول داده بود بریم یه مسافرت کوتاه بالاخره به قولش عمل کرد . بعد از کلی فکر محل مسافرت انتخاب شد(شهر خلخال) خونه یکی از دوستای هم دانشگاهی مامان(مژگان جون)که شما عمه صداش زدی. ظهر بود که رسیدیم و خدا رو شکر که تو راهو تو بغلم خواب بودی.چه جاده پر پیچ وخمی داشت این خلخال خیلی راحت خونه دوستمو پیدا کردیم.اونم یه پسر به اسم آرین داشت که یک سال ونیم از شما بزرگتر بود.و چقدر شیرین بود .شما صداش میزدی نی نی آیییین دو روزی که مهمونشون بودیم تمام سعیشو میکرد که بهت خوش بگذره.البته اگه شیطنت اجازه میداد. چون درست تو سنی بود که حس مالکیت رو تجربه میکرد.تو هم شیطوننن.هرچی دستش میگرفت میگفتی...
17 خرداد 1393

پسر عزیز ما داره بزرگ میشه

گل مامان وبابا داره کم کم بزرگ میشه چند تا کلمه پس وپیش میگه و سعی میکنه منظورشو بفهمونه برای مثال میگه: بابالی ...ماشینننن....ددررررر امروز تخم مرغ صبحانشو همراه سه تا عروسکش خورد و وقتی تموم شد به عروسکاش گفت: نی نیا مهههه حسیننن؟ نه نه نه بعد چهار دست و پا رفت زد رو تلفن و گفت مادرر رفتم شماره مادرو گرفتم(مامان مامانی) که خودش اونطوری صداش میزنه گوشیو گرفت و براش توضیح داد عروسکاش غذاشو خوردن و مادر که بهتر ازهر کس حرفاشو میفهمه باهاش حرف زد وآرومش کرد چند تا قدم اضافه کرده به راه رفتنش ولی هنوز بیشتر رو چهار دست وپا رفتن تاکی...
13 خرداد 1393

...مسافرت پسری...

بالاخره پسر گل به قولش وفا کرد وهمراه مامان و بابا رفتن خونه خاله جون.البته عمه کوچیکه هم همسفرشون بود.داشت میرفت خونشون.تو راه حسین هی صدا میزد عمهههههه و عمه میگفت جان تا رسیدن خونه خاله جون.تو اون چند روز کلی بهش خوش گذشت.با خاله بازی کردن.شیطنت کرد.ددر رفتن عصرا با کالسکه میرفتن تو خیابونا و وقتی هوا تاریک میشد برمیگشتن خاله کالسکه رو هل میداد و برای جوجو شکلک در میاورد.جوجو هم از خنده ریسه میرفت و داد وبیداد راه می انداخت. خاله براش خوراکی میگرفت و پسری میخوردشون. تا جمعه شد و بابایی که دلش واسه پسری ومامان تنگ شده بود اومد دنبالشون قبل رفتن با هم رفتن باغ وحش.حس...
31 ارديبهشت 1393

خاله نویسی

نازدونه ی ما خیلی دوست داره کلمات جدید یاد بگیره. هرچی میشنوه خوب گوش می کنه و بعد تمرین می کنه. الان به خاله میگه: عدیز(منظورش عزیزم هست) به اسب می گه: اپس  وقتی می پرسیم هاپو چی می گه؟ جواب میده:آپ آپ (البته با فشار روی پ و کمی مکث بین دوتا آپ) به جوجه میگه: دو دو(با حرف ج میونه خوبی نداره) ...
17 ارديبهشت 1393

* اولین پارک رفتن پسر گلم *

  بالاخره هوا خوب شد. بعد از ظهر حسین همش میگفت ددر. دل به دریا زدم و لباساشو تنش کردم .شیشه آبشو با بیسکویتش برداشتم و با کالسکه رفتیم پارک سر کوچه خونمون. اونجا پر بود از بچه های ریز ودرشت.حسین با ذوق گفت نییییی نیییییی اول با دست تابو نشون داد.بردم سوار تابش کردم. بعد سرسره.و چقدر سخته چون کوچولوست. باید کامل حواست بهش باشه و ولش نکنی. بعد الاکلنگ.البته به همراه یه نی نی ومامانش. در آخرم سوار چرخ و فلک شد.کنار یه دخمل هفت هشت ساله که اونم مواظبش بود. دوست نداشت بیاد پایین از بودن با بچه ها خیلی خوشحال بود. به هردومون خوش گذشت. ...
16 ارديبهشت 1393

کوچولوی بازیگوش من

این روزها پسر گل من خیلی شیطون و بازیگوش شده و کل وقت مامان رو با این کارها به خودش اختصاص داده. گاهی وقتا این کاراش اونقدر با مزه میشه که آدم کلی کیف میکنه و گاهی هم اشک من در میاد.بس  که کابینت هارو جمع میکنم و بهم میریزه در عرض یک ثانیه. در ضمن پسری سه قدم هم بدون کمک راه میره . خدایا شکرت. و شیرین زبونتر شده و همه کلماتی رو که میتونه بگه تکرار میکنه و اونایی رو که نمیتونه شبیه سازی میکنه و مارو کلی میخندونه . برای مثال وقتی کتابشو میخونم تو این قسمت میخونم(جوجه خروس میگه که   غذای من کجایی...با خوشحالی میبینه   یه ذرت ...)و حسین میگه طداییی یعنی طلایی.. اینم عکس های پسری در حال ش...
7 ارديبهشت 1393

___* تشکر از خاله جون *___

خاله جون عید با این همه لباس واسباب بازی اومد دیدنمون     حسین کلی از اسباب بازی هاش خوشش اومد   تازه خالشو صدا زد عجیج   ممنون خاله جون عجیج                         ...
17 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد