دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

دونه برف

*** دلم از آب میترسید...بخاطرت بدریا زد...***

1393/1/5 4:12
نویسنده : مامان زهرا
160 بازدید
اشتراک گذاری

دو روز قبل رسیدن بهار بابایی سرما خورد. ویروسی. قرار بود بریم خونه بابای بابایی ولی نرفتیم چون بابا حال نداشت .خانواده بابا اومدن دیدنمون با عمه و بچه هاش. گل من چه ذوقی کرده بودی وما خوشحال که سرما خوردگی بابا بهت سرایت نکرده که سر سفره شام یهو حالت بهم خورد و اوضاعت بهم ریخت . همه ناراحت شدیم و این اوضاع چندین بار تا شب تکرار شد. من وعمو وعمه بردیمت بیمارستان چون بابا حال نداشت.آز ادرار گرفتن و ما برگشتیم تا جواب حاضر شه.نصفه شبی تو از خواب بیدار شدی و جیغ کشیدی.دست و پاتو میکوبیدی وهمه تنت قرمز بود وداغ .من دست پاچه نمیدونستم وسط اونهمه مهمون اشکامو چطور نگه دارم. دوباره بردیمت بیمارستان . اینبار بابا هم اومد با اون حالش.جواب آزمایش نرمال بود. دکتر استامینوفن شیاف و مایع تجویز کرد و برگشتیم.تا صبح از ترس بالا سرت بیدار موندم وهی تبتو گرفتم.داغ میشدی پاشویت میکردم تب سنج میذاشتم تا خود صبح.صبح مهمونا ناراحت رفتن.من وبابا وتو خسته خوابمون برد.عصر رفتیم بیرون یه دوری زدیم.برگشتیم خونه و تو دوباره تب کردی با اینکه داروهاتو ادامه میدادم .من لباساتو در آوردمو بابا وانتو آورد تو اتاق .ت. بیقرار بودی و لی با اون حالت بازی میکردی.بابا تبتو گرفت.پرسیدم چنده گفت نذاشت بگیرم.ولی با عجله پاشویت میکرد .تحمل نکردم خودم تبتو گرفتم38.8 وحشت کرده بودم.بابات گفت خدارو شکر پایین اومده و ادامه داد به پاشویت.تبت پایین اومد ولی در عرض نیم ساعت دوباره داغ داغ شدی.پاشدیم بردیمت بیمارستان .بعد کلی تو نوبت موندن رفتیم داخل.طبق معمول دکتری در کار نبود تو تعطیلات .رزیدنت ها پرسیدن که آبریزش و سرفه داری؟ ما گفتیم نه بابا رفت قبض بگیره.اونا با دکتر تماس گرفتن و مورد تو رو شرح دادم.وقتی مننژیتو از دهن یکیشون شنیدم کلک داغ کرد چشام سیاهی رفت.گفتن بستریش میکنیم باید از مایع نخاعش نمونه بگیریم.تا بابا بیاد من به زور تو رو تو بغلم نگه داشتم که زمین نخورمم.من از خدا خواستم تو حالت خوب بشه و در عوض من طوری مریض بشم که نتونم از جام بلند شم. بردنت تو اتاق رگتو بگیرن شاید ده دقیقه طول کشید .تو فقط گریه میکردی و مامان مامان میکردی ومن و بابا پشت در گریه میکردیم.درو باز که کردن محکم بابارو گرفتی و مدام گریه.اونقدر تو بغلمون گردوندیمت تا گریه هات کمتر شد.ماهمراهت گریه میکردیم.من یهو یاد بلاهایی افتادم که وقتی تو دلم بودی سرم اومد رفتم به پرستاری که چند بار به قصد آروم کردن ما اومده بود پیشمون گفتم:شما فرض کن این بچه خواهر زاده توست  گفت:فرض میکنم بچه خودمه بپرس  گفتم اگه شما بودی اجازه میدادی این آزمایشو از بچت بگیرن؟؟؟؟؟؟محکم جواب داد نه من نمیذاشتم.دلم آروم شد و بعد واسم توضیح دا که این بیماری علائمی داره مثل گرفتن عضلات گردن و مشکلات حرکتی وکلی موارد دیگه که هیچ کدوم تو پسر شما نیست وشاید سرماخوردگی ویروسی باباش بهش سرایت کرده...این آزمایش خیلی سخت گرفته میشه و بچه عذاب میکشه....من و بابا آروم شدیم وبابا با قاطعیت گفت من رضایت میدم که ببرمش خونه و تو رو مرخصت کردیم....نمیتونم بگم چی به من وبابا گذشت تو اون لحظه ها که هردومون تنها بودیم وخانواده هامون مسافرت بودن و بی خبر...فقط اونقدر گریه کرده بودیم که چشمامون سرخ شده بود و اونقدر خدارو صدا کرده بودیم که خدا صدامونو شنیده بود و اون خانم پرستار مهربون رو باهامون روبرو کرده بود.وگرنه این رزیدنتهای محترم محض یاد گرفتن انجام اون آزمایشم شده داشتن مارو دق میدادن وتو رو عذاب

دو روز از این جریان میگذره و خدارو شکر که تو حالت کاملن خوب شده.دیگه تب نداری . ولی اون شب بیمارستان هیچ وقت از یاد من وبابا نمیره و هنوز روی دست ومچ کوچیکت جای هفت تا سوزن هست .


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهساونی نیش
7 فروردین 93 21:57
سلام گلم سال نومبارک.ایشالا همیشه شادباشین.
مامان زهرا
پاسخ
ممنون عزیزم
خاله مریم
17 فروردین 93 9:37
هر وقت این پست رو می بینم دلم میگیره و دیگه هیچی نمی تونم بنویسم. خاله جون الهی هیچوقت مریض نشی. همیشه شاد باشی بخندی و سلامت باشی.
مامان زهرا
پاسخ
منم دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت اون روزا تکرارشن
مامان دردانه
24 فروردین 93 8:08
شوکه شدم وقتی خوندم چشام پر از اشکه عزیزم چقدر مادر پدر بودن سخته خدا رو هزار بار شکر می کنم که حسین عزیز خوب شده بغض گلومو فشار میده
مامان زهرا
پاسخ
خیلی روزای بدی بود ممنون بابت همدردیت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد