____*امان از دست این قوم دوست داشتنی*____
عزیز دل مامان الان که یک سال از بدنیا اومدنت میگذره هر روز بزرگتر میشی و داری تمام سعیتو میکنی که راه بری.از کناره های مبل میگیری وعقبو جلو میری...از دیوار ودر و هر چیزی که بتونی دستتو بهش گیر بدی استفاده میکنی. همه اینارو من میبینم...همه تلاشتو واسه راه رفتن و بی صبرانه منتظر راه رفتنت هستم.
این روزا هر کی به من میرسه میپرسه حسین راه نمیره؟؟؟ هرچند میدونم همه این ؟ پرسیدنا از سر دوست داشتنه ولی وقتی زیاد میشه واز حد میگذره من اینجوری میشمبعد اینجوریو بعدش اینجوریو در آخر اینجوری میشمو میگم عزیزان من یک عمر قراره راه بره ... بذارین فعلن راه نره.
و همش یاد این می افتم که
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی