دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دونه برف

* اولین پارک رفتن پسر گلم *

  بالاخره هوا خوب شد. بعد از ظهر حسین همش میگفت ددر. دل به دریا زدم و لباساشو تنش کردم .شیشه آبشو با بیسکویتش برداشتم و با کالسکه رفتیم پارک سر کوچه خونمون. اونجا پر بود از بچه های ریز ودرشت.حسین با ذوق گفت نییییی نیییییی اول با دست تابو نشون داد.بردم سوار تابش کردم. بعد سرسره.و چقدر سخته چون کوچولوست. باید کامل حواست بهش باشه و ولش نکنی. بعد الاکلنگ.البته به همراه یه نی نی ومامانش. در آخرم سوار چرخ و فلک شد.کنار یه دخمل هفت هشت ساله که اونم مواظبش بود. دوست نداشت بیاد پایین از بودن با بچه ها خیلی خوشحال بود. به هردومون خوش گذشت. ...
16 ارديبهشت 1393

کوچولوی بازیگوش من

این روزها پسر گل من خیلی شیطون و بازیگوش شده و کل وقت مامان رو با این کارها به خودش اختصاص داده. گاهی وقتا این کاراش اونقدر با مزه میشه که آدم کلی کیف میکنه و گاهی هم اشک من در میاد.بس  که کابینت هارو جمع میکنم و بهم میریزه در عرض یک ثانیه. در ضمن پسری سه قدم هم بدون کمک راه میره . خدایا شکرت. و شیرین زبونتر شده و همه کلماتی رو که میتونه بگه تکرار میکنه و اونایی رو که نمیتونه شبیه سازی میکنه و مارو کلی میخندونه . برای مثال وقتی کتابشو میخونم تو این قسمت میخونم(جوجه خروس میگه که   غذای من کجایی...با خوشحالی میبینه   یه ذرت ...)و حسین میگه طداییی یعنی طلایی.. اینم عکس های پسری در حال ش...
7 ارديبهشت 1393

___* تشکر از خاله جون *___

خاله جون عید با این همه لباس واسباب بازی اومد دیدنمون     حسین کلی از اسباب بازی هاش خوشش اومد   تازه خالشو صدا زد عجیج   ممنون خاله جون عجیج                         ...
17 فروردين 1393

*** دلم از آب میترسید...بخاطرت بدریا زد...***

دو روز قبل رسیدن بهار بابایی سرما خورد. ویروسی. قرار بود بریم خونه بابای بابایی ولی نرفتیم چون بابا حال نداشت .خانواده بابا اومدن دیدنمون با عمه و بچه هاش. گل من چه ذوقی کرده بودی وما خوشحال که سرما خوردگی بابا بهت سرایت نکرده که سر سفره شام یهو حالت بهم خورد و اوضاعت بهم ریخت . همه ناراحت شدیم و این اوضاع چندین بار تا شب تکرار شد. من وعمو وعمه بردیمت بیمارستان چون بابا حال نداشت.آز ادرار گرفتن و ما برگشتیم تا جواب حاضر شه.نصفه شبی تو از خواب بیدار شدی و جیغ کشیدی.دست و پاتو میکوبیدی وهمه تنت قرمز بود وداغ .من دست پاچه نمیدونستم وسط اونهمه مهمون اشکامو چطور نگه دارم. دوباره بردیمت بیمارستان . اینبار بابا هم اومد با اون حالش.جواب آزمایش نرما...
5 فروردين 1393

***روزهای چسبناک...

      حسین عزیزم دوست داشتنی ترین احساس زندگیم توی این روزهایی که ما با هم تنهاییم تو بیشتر از همیشه به من وابسته شدی. وقتی میخوام برای انجام کاری برم توی آشپزخونه چهار دست وپا میای توی بغلم ویه جوری شیرین میخندی که دلم بره و بعد صورتتو میاری جلو ومیگی بووووووششش یعنی بوسم کن.من سرجام میخکوب می شم. دیروز با خاله من رفتیم خرید.یهو هوا بارونی شد .رفتیم تو ماشین وتو توی بغلم خوابت برد خاله گفت من و دخترش بریم خرید وخاله تورو ببره خونشون همینکه بیدار شدی بیان دنبالمون تمام مدت دلم پیش تو بود نکنه بیدار بشی وگریه کنی تا خاله زنگ زد و گفت بیدارشد...
22 اسفند 1392

...ادامه عکسهای تولد

* حسین خان سوار کادوی بابا*       *مراسم بریدن کیک به دست جوجو * *اینم سهم عمو ریزو(عمو رضا) شوهر خاله که نیومده بود به علت مشغله کاری * *عشقولانه های دایی کوچیکه و خواهر زاده * *یه جوجه ی خسته بعد از جشن تولد سوار کادوی بابا * همه کادوهارو خاله زحمتشو کشیده بود  دایی بزرگه سکه آورده بود دایی کوچیکه یه دلقک و دوتا ماهی قرمز بابا هم که ماشین ***دست همه درد نکنه مخصوصا خاله جون و بابایی***                 ...
19 اسفند 1392

... بالاخره خاله جون اومد...

با اینکه چهارده روز از تولد یک سالگیت میگذره دیشب بازم برات تولد گرفتیم البته دلیل داشتیما   قرار بود یه دونه خاله جون بیاد  بعد تولد بگیریم که بعلت مشغله کاری دو هفته دیرتر اومد.خلاصه شب تولدت یه دور همی کوچولو داشتیم و منتظر موندیم خاله اومد.با کلی کادو ولباسای خوشگل. کلی از دیدنش ذوق کردی. شبم یه جشن کوچولو وشاد داشتیم خاله جون ممنون خیلی دوست داریم.           این عکس پنج ماهگیته پسر قشنگم به محض اینکه عکسای تولدت حاضر شدن میذارمشون تو وبلاگت ...
16 اسفند 1392

____*امان از دست این قوم دوست داشتنی*____

عزیز دل مامان  الان که یک سال از بدنیا اومدنت میگذره هر روز بزرگتر میشی  و داری تمام سعیتو میکنی که راه بری.از کناره های مبل میگیری وعقبو جلو میری...از دیوار ودر و هر چیزی که بتونی دستتو بهش گیر بدی استفاده میکنی . همه اینارو من میبینم... همه  تلاشتو واسه راه رفتن و بی صبرانه منتظر راه رفتنت هستم . این روزا هر کی به من میرسه میپرسه حسین راه نمیره؟؟؟ هرچند میدونم همه این ؟ پرسیدنا از سر دوست داشتنه ولی وقتی زیاد میشه واز حد میگذره من اینجوری میشم بعد اینجوری و بعدش اینجوری و در آخر اینجوری میشم و میگم عزیزان من یک عمر قراره راه بره ... بذارین فعلن راه نره . و همش یاد این می افتم که       &nbs...
13 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد