دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دونه برف

خاله نویسی

اسمت را دوست دارم مثل یک حس مقدس. اسمت را دوست دارم مثل یک تکیه گاه اسمت را دوست دارم مثل یک خاطره حسین کوچک خاله، تو خودت اسم خودت را انتخاب کردی. مثل همه چیزهایی که به آرامی خودت انتخاب می کنی و ما در نهایت تعجب می بینیم انتخاب تو بهترین بوده. ...
26 آبان 1393

بازی شیرین تو

میگی مااانی بیا خونه بازی بعد محل خونتو مشخص میکنی من باید تو همون نقطه برات خونه بسازم با چی و چجوری به خودم مربوطه . وسط مبلا . زیر میز نهارخوری بعد عروسکی که خاله مریم برات خریده برمیداری و با بالشت میری تو خونت چند دقیقه بعد من دعوتم مهمونی خونت با خودم فکر میکنم اگه تورو نداشتم کی همه خاطرات کودکیمو یادم می آورد   ...
23 آبان 1393

خاله نویسی

میگن یه جاهایی تو دنیا وجود داره که اونجا شما زمان رو حس نمی کنید. من فکر می کردم این جور جاها واقعا باید رویایی باشه. می گفتن تو این جور جاها سن آدم هم درجا میزنه و جوون می مونه. خلاصه من خیلی دلم می خواست بی زمانی رو تجربه کنم اما نشده بود تا این که... تا این که دونه برفی به دنیا اومد. اوایل  فکر می کردم این یه شیفتگی مربوط به روزهای اول تولد دونه برفی هست اما حالا روزها می گذره و من بیشتر از هر روز بی زمانی رو کنار دونه برفیم حس می کنم. حیف که خیلی کم باهم هستیم.
27 مهر 1393

پسر عزیزم یک ونیم ساله شد

چند هفته پیش واکسن هیجده ماهگیتو زدن تو همه تلاشتو کردی که دل خانم پرستارو بدست بیاری اما اونم مجبور بود .بهش پیشنهاد شکلات وناز کردی. چند روز حالت خوب نبود بعد بهتر شدی. تو این مدتی که گذشته کلی بلبل زبون شدی یاد گرفتی بدو بدو کنی چند بیت شعر یاد گرفتی...تاب تاب عباسی...ببل بابا بندازییییی   اینم مخصوص تو وخاله(جوجه دغد توتولو  دیگه نتس از لولو) شدیدا بابایی شدی...جوری که من حرصم میگیره واینکه نوشته هارو حفظ میکنی وجای دیگه که میبینی میخونی از روی نوشته کلماتی که حفظی(آوازه - چاکلز - تبرک - عسگریه -چی توز - طلایی -...) چند روز پیش وقتی از جلوی...
24 شهريور 1393

پنج شنبه ...

همیشه پنج شنبه که میشه یه حسی منو میکشونه میبره همون جایی که چند بارهم تو رو بردم پسرکم. یه حس که خیلی وقته تبدیل به نیاز شده تو با تعجب اطرافتو نگاه میکنی... همه جا شلوغه  صدای قران و دعا میاد... بوی خاک و گلاب تو از تو کالسکه خم شدی وبا تعجب زمین رو نگاه میکنی من کالسکه رو نگه میدارم. میشینم وبا دستمال عکسشو پاک میکنم تو همچنان نگاه میکنی میگم عزیزم این آقا عموی منه -  تو میگی عموووو میگم شهید شده -  تو میگی شهیتتتت ... همیشه دلم براش تنگ میشه . با اینکه کوچیک بودم که رفت...
2 مرداد 1393

*** زندگی با تو***

از روزی که آمدی همه چیز فرق کرده است لحظه هایم رنگ دیگری گرفته درست مثل تو که هر روز عوض میشوی بزرگتر میشوی... راه میروی... حرف میزنی خواسته هایت را به هزار زبان به من میفهمانی تمام تلاشت را میکنی با من دوست شوی و من به خود میبالم انگار دارم نتیجه تمام زحمتهایم را میبینم وقتی صدایم میکنی مانییییییییییی وقتی از بغلم پایین می آیی و دستت را میآوری بالا و دستم را میگیری وقتی کنارم راه میروی چقدر زیباست و دوست داشتنی داری همراهم میشوی ...
18 تير 1393

پیشانی تب دار تو

نیمه شب از صدای آه وناله تو از خواب میپرم بغلت میکنم تا مثل همیشه دوباره بخوابی اماااااااا داغی بدنت همه خوابم را از سرم میپراند تب سنج را میگذارم زیر بغلت و چشمهایم را میبندم و زیر لب ذکر میگویم.با صدای بوق تب سنج چشمهایم را باز میکنم.39درجه.یا خدا.توی یک لحظه چطور این اتفاق افتاده؟ دست وپایم راگم کرده ام.بابا بیدار شده.میدوم توی آشپزخانه و ظرف بزرگی را پر از آب نسبتا گرم میکنم بابا تو را آورده توی اتاق تو رمقی نداری با چشمهای پر از اشک فقط میگویی مامایی.....بابالی دستمال را خیس میکنم میگذارم روی شکمت صورتت را با دستهایم خیس میکنم بعد زیر بغل و بعد زیر گردن و دوباره ...
3 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد