دو سالگی
روز تولدت رسید
امسال خوب تولد رو میفهمی.کیک.کادو .بادکنک همه را خوب میفهمی
یاد دوم اسفند 91 می افتم
شب قبل از بدنیا آمدنت
از وقتی مهمان دلم شده بودی خواب از چشمم فراری شده بود
اما آنشب همه چیز فرق داشت
بابایی خوابش برد چون همیشه این روزهای نزدیک عید کارش زیاد است
من باید قران را تمام میکردم،نذر ماندنت را ادا میکردم
جرا دروغ هنوز هم یادم نمیرود چقدر ترسیده بودم
شب صبح شد من تمام شب بیدار
حسین عزیز لحظه بدنیا امدنت را تمام دنیا عوض نمیکنم
چون بیهوش نبودم همه چیز را لحظه به لحظه به یاد دارم
توی اتاق عمل با گریه به دکتر گفتم تو رو خدا بذارین ببینمش
دکتر به پرستار اجازه داد تو را نشانم دهد
پوست تنت انگار ابی کمرنگ بود
گفتم اسمش حسینه بنوسید رو مچبندش گم نشه
تو گریه کردی
و گریه های بی امان من
تا بخیه ها تمام شود من به لرز افتادم
حالا کوچک آبی رنگ من بزرگ شده
وقتی غمگینم محکم بغلم میکند و میگوید دوبونت برم من